yosoof@gmail.com yosoof.parsiblog.com
مطلب برگزیده پارسی بلاگ
یادت هست، بچه گی هایت را می گویم همان زمانی که هنوز یاد نگرفته بودی دروغ بگویی یا سر برادر یا خواهر کوچکترت داد بزنی ،
همان زمانی را که بزرگترین مشغله ات پول تو جیبی سر هفته بود که کی عید می شود تا افزایش پیدا کند
همان روز هایی که یاد نگرفته بودی محافظه کار شوی همان روزهایی که هنوز تندرو نبودی از وسط خیابان رد نمی شدی علتش را نمی دانم یا می ترسیدی یا آن وقتها شهروند بهتری برای جامعه ات بودی
یادت هست
زمانی که اگر مادر به تو اخم می کرد انگار دنیا روی سرت خراب شده بود بهترین دوست مجتبی بود همانی که برادرش مرد و خانه انها را گران خریدند و رفتند بالاها
زمانی که از خرج ، پول ، تورم این حرف ها راحت بودی اگر قیمت بستنی یا پفک گران می شد بابا پول بیشتری به تو می داد
زمانی که هنوز داد زدن را یاد نگرفته بودی اگر کسی حقت را می خورد یا دعوا می کردی یا می رفتی به مامان می گفتی ، مامانت هم با مادرش صحبت می کرد و هفته بعد باز هم با او دوست بودی
سال ها گذشته است تو همانی ولی همان کارها را نمی کنی حاضری برای 1000 تومان به بهترین رفیقت دروغ بگویی به همین سادگی، تا کسی هم به تو چیزی می گوید می گویی: زندگی خرج دارد خدا نکند آن یک نفر بچه باشد، به او با کمال شجاعت می گویی بزرگ می شوی و می فهمی
ای کاش هیچ وقت بزرگ نشود اگر بزرگ شدن یعنی دروغ گفتن
دانشجوی شده ای کجایت شبیه آن وقت ها است فقط به دنبال پاس کردن واحد ها آمدی تا بروی. نگویم که جدیدا هم فرافکنی یاد گرفته ای و هرچه بتو می گویند را به امکانات وشرایط جامعه و اقتصاد نسبت می دهی
کاسبی، باشد! چه می کنی جنس چند می خری؟ چند می فروشی ؟
شیر و اجناس سوبسید دارد را قایم می کنی و گران می فروشی ، آن وقت ها اگر پفک می خردید به همه می دادی حالا هم این کار را می کنی یا همسایهات گرسنه است و تو در فکر پژو کردن پیکانت هستی
یادت هست ... همان بچه ای که بابا نداشت و تو فقط تو با او بازی می کردی و همیشه چیزهایت را با او قسمت می کردی
چه شده دوست من نمی گویی یا دنبال توجیه تازهای هستی
نگو از تورم خبر ندارم که دارم
نگو سری به بنگاه نزدم که زدم
نگو سر به خرج نیست که به اندازه خودم هست
ولی تو چه، تغییر کرده ای، دیگر آن کودک پاک نیستی که وقتی مرغ خانه تخم نمی کرد دست به دعا برمی داشتی و گریه می کردی و از خدا می خواستی نه برای خودش برای مرغش نه از بابا بلکه از خالق بابا
چه شد اینگونه شدیم، نه بهتر نشدیم بلکه بدتر شدی
دل گرفته بود گفتم بنویسم آخرفردا که می خواهم بروم مغاز ، ادراه یا دانشگاه سر یک عده افراد را کلاه بگذارم یا پارتی بازی کنم ویا ... یک وقت دلم نسوز و حق به حق دار بدهم
خوب شد سبک شد ی، دوست من، تو هم همه اینها را تایید کن ولی یک وقت مثل کودکی هایت نشوی، خدایی نکرده، دوست داشتنی می شوی آن وقتی که مردی(البته می گویند کسی که پژو دارد یا لیسانس نمی میرد) مردم در فراقت گریه کنند، همان دختری گریه می کند که برایش عروسی گرفتی؛ فامیل شما نبود تازه کسی هم نفهمید، یا همان خدا بیامورزی که همسایه می گوید خودت پول نداشتی و لی بازهم گره گشا بودی همان بهتر که من تو کاری نکردیم آخر اگر زیاد بیایند مجلس ختم خرجت بالا میرود چیزی برایت نمی ماند(ای وای آنوقت که آن پول ها برای تو نیست برای وارث است)
نمی دانم خودت بهتر میدانی
ای وای موبایلم زنگ زد فکر کنم طلب کار ها هستند باز هم باید دروغ بگویم آخر سر تو در دخل و خرج نیست
yosoof@gmail.com yosoof.parsiblog.com
+ دیگر یادداشت های دنیا به روایت یوسف