خدا فرموده است:« لوعلم المدبرون، کیف اشتیاقی بهم، لماتو شوقا» اگر آنان که از من روی برتافته اند، شدت اشتیاق مرا به خودشان می دانستند، هر آینه از شدت شوق جان می سپردند ...
راه بهشت - دانش پردازان جوان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  دانش پردازان جوان
دانش، زندگانی اسلام و ستون ایمان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدهای وبلاگ
32962
بازدیدهای امروز وبلاگ
5
بازدیدهای دیروز وبلاگ
4
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[  Atom  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
دانش پردازان جوان
لوگوی وبلاگ
دانش پردازان جوان
بایگانی
نرم افزار
داستانهای خواندنی
مجله های متنوع >> داستانهای خواندنی
مذهبی
ღ نــمــکــــــــدون ღ
داود خطیبی
دنیا به روایت یوسف
لوگوی دوستان


اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

استفاده از مطالب با درج نام منبع و نویسنده بلامانع می باشد:   دانش پردازان جوان  

عنوان متن راه بهشت چهارشنبه 87 تیر 26  ساعت 6:51 صبح

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

 

بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم "

 پائولو کوئیلو

  

 


  نظرات شما  ( )


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : کل نوشته ها دنیا به روایت یوسف

امام باقر (علیه السلام) فرمودند: ... گوئیا می بینم ، گروهی از مشرق خروج می نمایند و طالب حق اند اما آنها را اجاب