خدا فرموده است:« لوعلم المدبرون، کیف اشتیاقی بهم، لماتو شوقا» اگر آنان که از من روی برتافته اند، شدت اشتیاق مرا به خودشان می دانستند، هر آینه از شدت شوق جان می سپردند ...
داستانهای خواندنی - دانش پردازان جوان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  دانش پردازان جوان
در شگفتم از آن که نومید است و آمرزش خواستن تواند . [نهج البلاغه]
کل بازدیدهای وبلاگ
32887
بازدیدهای امروز وبلاگ
1
بازدیدهای دیروز وبلاگ
0
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[  Atom  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
دانش پردازان جوان
لوگوی وبلاگ
دانش پردازان جوان
بایگانی
نرم افزار
داستانهای خواندنی
مجله های متنوع >> داستانهای خواندنی
مذهبی
ღ نــمــکــــــــدون ღ
داود خطیبی
دنیا به روایت یوسف
لوگوی دوستان


اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

استفاده از مطالب با درج نام منبع و نویسنده بلامانع می باشد:   دانش پردازان جوان  

عنوان متن کشیش چهارشنبه 87 تیر 26  ساعت 6:51 صبح

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است : " کودک که بودم
 
می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است
 
من باید انگلستان را تغییر دهم .
 
بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم .
 
 در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم .
 
اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم
 
را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییردهم! "

  نظرات شما  ( )

استفاده از مطالب با درج نام منبع و نویسنده بلامانع می باشد:   دانش پردازان جوان  

عنوان متن سخاوت چهارشنبه 87 تیر 26  ساعت 6:51 صبح

پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
 
پسر بچه پرسید: " یک بستنی میوه ای چند است؟ " پیشخدمت پاسخ داد : " 50 سنت " .
 
پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد . بعد پرسید :
 
 " یک بستنی ساده چند است ؟ "
 
در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:
 
 35 سنت. پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : لطفأ یک بستنی ساده
 
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
 
پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت
 
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، 2 سکه 5 سنتی
 
و 5 سکه1 سنتی گذاشته شده بود. برای انعام پیشخدمت

  نظرات شما  ( )

استفاده از مطالب با درج نام منبع و نویسنده بلامانع می باشد:   دانش پردازان جوان  

عنوان متن اسکناس مچاله چهارشنبه 87 تیر 26  ساعت 6:51 صبح

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند ، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید : چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت .

سخنران گفت : بسیار خوب ، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهیم کاری بکنم ؛ و سپس در برابر نگاه های متعجب ، اسکناس را مچاله کرد و پرسید : چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟ و باز دست های حاضرین بالا رفت . این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید . بعد اسکناس را برداشت و پرسید : خب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟ و باز دست همه بالا رفت .

سخنران گفت : با این بلا هایی که من سر این اسکناس آوردم ، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید .

و ادامه داد : در زندگی واقعی هم همین طور است ، ما در بسیاری از موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم ، خم می شویم ، مچاله می شویم ، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ، ولی این گونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است ، هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دو ستمان دارند ، آدم با ارزشی هستیم.


  نظرات شما  ( )

استفاده از مطالب با درج نام منبع و نویسنده بلامانع می باشد:   دانش پردازان جوان  

عنوان متن الکساندر فلمینگ چهارشنبه 87 تیر 26  ساعت 6:51 صبح

الکساندر فلمینگ

کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش

 

خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین

 

انداخت و به سمت باتلاق دوید...

پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.

فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد...

روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.

مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.

اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگیرم

در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.

اشراف‌زاده پرسید: «پسر شماست؟»

کشاورز با افتخار جواب داد: بله

-
با هم معامله می‌کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد،

 

 به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...

پسر فارمر فلمینگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد

 

 تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد...

سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الریه مبتلا شد.

چه چیزی نجاتش داد؟ پنسیلین


  نظرات شما  ( )

استفاده از مطالب با درج نام منبع و نویسنده بلامانع می باشد:   دانش پردازان جوان  

عنوان متن راه بهشت چهارشنبه 87 تیر 26  ساعت 6:51 صبح

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

 

بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم "

 پائولو کوئیلو

  

 


  نظرات شما  ( )

استفاده از مطالب با درج نام منبع و نویسنده بلامانع می باشد:   دانش پردازان جوان  

عنوان متن دو مردِ دانشمند چهارشنبه 87 تیر 26  ساعت 6:51 صبح

زمانی در شهرِ باستانیِ اَفکار، دو مردِ دانشمند زندگی می کردند که با هم بد بودند و دانشِ یکدیگر را به چیزی نمی گرفتند . زیرا که یکی وجود خدایان را انکار می کرد  و دیگری به آن ها اعتقاد داشت.

یک روز آن دو مرد یکدیگر را در بازار دیدند و در میان پیروانِ خود در باره وجود یا عدمِ خدایا به جر و بحث پرداختند . و پس از چند ساعت جدال از هم جدا شدند .

آن شب منکرِ خدایان به معبد رفت و در برابر محراب خود را به خاک انداخت و از خدایان التماس کرد که گمراهی گذشته او را ببخشایند.

در همان ساعت آن دانشمند دیگر ، آن که به خدایان اعتقاد داشت ، کتاب های مقدسِ

خود را سوزاند . زیرا که اعتقادش را از دست داده بود.

جبران خلیل جبران


  نظرات شما  ( )

استفاده از مطالب با درج نام منبع و نویسنده بلامانع می باشد:   دانش پردازان جوان  

عنوان متن کرم شب تاب چهارشنبه 87 تیر 26  ساعت 6:51 صبح

 

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : " چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است."

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت :" من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ، نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده."

و خدا کمی نور به او داد.

نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت :" آن که نوری با خود دارد، بزرگ است، حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی."

و رو به دیگران گفت :" کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست."

××××

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

 نویسنده :عرفان نظر آهاری ؛ چلچراغ


  نظرات شما  ( )

استفاده از مطالب با درج نام منبع و نویسنده بلامانع می باشد:   دانش پردازان جوان  

عنوان متن دعای کشتی شکستگان چهارشنبه 87 تیر 26  ساعت 6:51 صبح

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به 2 قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.ا
نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.
با خودش فکر می کرد که دیگری  شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
"چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟"
مرد اول پاسخ داد:
"  نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست "
آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :
"تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت
نمی کردی"
مرد پرسید:
" به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ "
"او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود"

  نظرات شما  ( )

استفاده از مطالب با درج نام منبع و نویسنده بلامانع می باشد:   دانش پردازان جوان  

عنوان متن استاد چهارشنبه 87 تیر 26  ساعت 6:51 صبح

پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد . پسر دست چپش را دریک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد  .

استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد . یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام به او گفت: " استاد ، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید ؟"

استاد لبخندی زد و گفت : " همین یک حرکت برای تو کافی است ."

پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد . چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد . پسر در اولین مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که از پیروزی بسیار شاد بودند ، بشدت تشویقش می کردند.

پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید . حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید با او روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که برنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد و حریف یک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید . داور دستور قطع مسابقه را داد . ولی استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ، مسابقه باید ادامه یابد ."

پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ، در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!

پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید : " استاد من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم ؟ "

استاد با خونسردی گفت : " ضعف تو باعث پیروزی ات شد ! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست چپ  تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی . "

  نظرات شما  ( )

استفاده از مطالب با درج نام منبع و نویسنده بلامانع می باشد:   دانش پردازان جوان  

عنوان متن سگِ دانا چهارشنبه 87 تیر 26  ساعت 6:51 صبح

سگِ

یک روز سگِ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت .

وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند

وا ایستاد.

آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت:" ای برادران دعا

کنید ؛ هرگاه دعا کردید  باز هم دعا کردید و کردید ، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش

خواهد آمد ."

سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت: " ای

گربه های گورِ ابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه

 به ازای دعا و ایمان  و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."

جبران خلیل جبران


  نظرات شما  ( )


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : کل نوشته ها دنیا به روایت یوسف

امام باقر (علیه السلام) فرمودند: ... گوئیا می بینم ، گروهی از مشرق خروج می نمایند و طالب حق اند اما آنها را اجاب